وقتی دوست برادرته
### 💔 پارت پانزدهم:
باران بیرون پنجره میبارید، اما داخل اتاق، سکوت سنگینی حاکم بود. ات هنوز در آغوش جیمین بود، بدنش میلرزید از شوک اعتراف. جیمین دستش را روی کمر ات گذاشته بود، اما حالا لمسش سنگینتر به نظر میرسید – پر از وعده، پر از خطر. یونگی ایستاده بود، مشتهایش گره شده، چشمانش بین جیمین و ات میچرخید. برادر خونی ات. کسی که از کودکی مواظبش بود، حالا با نگاهی که پر از درد بود، به آنها خیره شده بود.
- یونگی: جیمین... تو عاشق خواهرمی؟ خواهر خونیم؟ این... این دیوونگیه. نمیتونی...
جیمین سرش را بلند کرد، نگاهی چالشبرانگیز به یونگی انداخت. دستش را از روی ات برداشت، اما نزدیکتر شد – نه به ات، بلکه به یونگی. هوا پر از تنش بود، اما نه جنسی. تنش خشم، حسرت، و مرزهای شکسته.
- جیمین: آره، یونگی. عاشقشم. نه مثل دوست. مثل کسی که نمیتونه بدونش نفس بکشه. اما تو... تو برادری. نمیتونی دخالت کنی. این بین من و اته.
ات از جا بلند شد، پاهایش لرزان. به یونگی نزدیک شد، دستش را روی بازویش گذاشت – نوازش برادرانه، اما پر از گناه.
- ات: یونگی... تو همیشه برادرمی. مواظبم بودی. اما جیمین... اون فرق داره. منم... منم عاشقشم. نمیتونم انکار کنم.
یونگی قدمی عقب رفت، انگار ضربه خورده باشد. باران شدیدتر شد، صدای قطرهها روی شیشه مثل ضربان قلبشان. یونگی نفس عمیقی کشید، چشمانش پر از اشکهای فروخورده.
- یونگی: پس من چی؟ من فقط برادرم؟ همه این سالها، فکر میکردم... نه، مهم نیست. اگه این چیزیه که میخوای، ات، من نمیتونم جلوتو بگیرم. اما بدون، این درد داره. درد واقعی.
جیمین جلو آمد، اما یونگی دستش را بالا برد – توقف. نه دعوا، نه پیوستن. فقط فاصله.
- جیمین: یونگی، بمون. حرف بزنیم. مثل قدیما.
یونگی سرش را تکان داد، به سمت در رفت. دستگیره را گرفت، اما مکث کرد. بدون برگشتن گفت:
- یونگی: خوشحال باش، ات. اما یادت باشه، خون ما یکیست. این عشق... مراقب باش نابودت نکنه.
در را باز کرد و رفت. باران او را بلعید. ات به سمت در دوید، اما جیمین گرفتش، در آغوش کشید.
- جیمین: بذار بره. امشب مال ماست. فقط من و تو.
ات گریه کرد، اما در آغوش جیمین آرام شد. لبهایشان به هم رسید – نرم، عمیق، اما بدون گناه برادری. فقط عشق ممنوعه بین دوست برادر و خواهر یونگی، یونگی رفته بود، اما سایهاش مانده بود – یادآوری اینکه برخی مرزها نباید شکسته شوند.
ات بین عشق و خانواده گیر افتاده بود، و حالا انتخاب کرده بود. اما قلبش میدانست، درد یونگی هرگز تمام نمیشود.
...
💧 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: غزل
ببخشید دیر گذاشتم ولی سعی میکنم فردا هم براتون بزارم🥰✨
باران بیرون پنجره میبارید، اما داخل اتاق، سکوت سنگینی حاکم بود. ات هنوز در آغوش جیمین بود، بدنش میلرزید از شوک اعتراف. جیمین دستش را روی کمر ات گذاشته بود، اما حالا لمسش سنگینتر به نظر میرسید – پر از وعده، پر از خطر. یونگی ایستاده بود، مشتهایش گره شده، چشمانش بین جیمین و ات میچرخید. برادر خونی ات. کسی که از کودکی مواظبش بود، حالا با نگاهی که پر از درد بود، به آنها خیره شده بود.
- یونگی: جیمین... تو عاشق خواهرمی؟ خواهر خونیم؟ این... این دیوونگیه. نمیتونی...
جیمین سرش را بلند کرد، نگاهی چالشبرانگیز به یونگی انداخت. دستش را از روی ات برداشت، اما نزدیکتر شد – نه به ات، بلکه به یونگی. هوا پر از تنش بود، اما نه جنسی. تنش خشم، حسرت، و مرزهای شکسته.
- جیمین: آره، یونگی. عاشقشم. نه مثل دوست. مثل کسی که نمیتونه بدونش نفس بکشه. اما تو... تو برادری. نمیتونی دخالت کنی. این بین من و اته.
ات از جا بلند شد، پاهایش لرزان. به یونگی نزدیک شد، دستش را روی بازویش گذاشت – نوازش برادرانه، اما پر از گناه.
- ات: یونگی... تو همیشه برادرمی. مواظبم بودی. اما جیمین... اون فرق داره. منم... منم عاشقشم. نمیتونم انکار کنم.
یونگی قدمی عقب رفت، انگار ضربه خورده باشد. باران شدیدتر شد، صدای قطرهها روی شیشه مثل ضربان قلبشان. یونگی نفس عمیقی کشید، چشمانش پر از اشکهای فروخورده.
- یونگی: پس من چی؟ من فقط برادرم؟ همه این سالها، فکر میکردم... نه، مهم نیست. اگه این چیزیه که میخوای، ات، من نمیتونم جلوتو بگیرم. اما بدون، این درد داره. درد واقعی.
جیمین جلو آمد، اما یونگی دستش را بالا برد – توقف. نه دعوا، نه پیوستن. فقط فاصله.
- جیمین: یونگی، بمون. حرف بزنیم. مثل قدیما.
یونگی سرش را تکان داد، به سمت در رفت. دستگیره را گرفت، اما مکث کرد. بدون برگشتن گفت:
- یونگی: خوشحال باش، ات. اما یادت باشه، خون ما یکیست. این عشق... مراقب باش نابودت نکنه.
در را باز کرد و رفت. باران او را بلعید. ات به سمت در دوید، اما جیمین گرفتش، در آغوش کشید.
- جیمین: بذار بره. امشب مال ماست. فقط من و تو.
ات گریه کرد، اما در آغوش جیمین آرام شد. لبهایشان به هم رسید – نرم، عمیق، اما بدون گناه برادری. فقط عشق ممنوعه بین دوست برادر و خواهر یونگی، یونگی رفته بود، اما سایهاش مانده بود – یادآوری اینکه برخی مرزها نباید شکسته شوند.
ات بین عشق و خانواده گیر افتاده بود، و حالا انتخاب کرده بود. اما قلبش میدانست، درد یونگی هرگز تمام نمیشود.
...
💧 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: غزل
ببخشید دیر گذاشتم ولی سعی میکنم فردا هم براتون بزارم🥰✨
- ۳.۳k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط